شیخ و مریدان

ورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی،که ریزش کوه آن را بند آورده بودی. و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد.
شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام،و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت: یا شیخ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟
شیخ گفت: نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است.
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند،
فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد،
و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند.
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت: قاعدتن نباید این طور می شد!
سپس رو به پخمه کردی و گفت: تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟
پخمه گفت: آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد!
ورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی،که ریزش کوه آن را بند آورده بودی. و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد.
شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام،و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت: یا شیخ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟
شیخ گفت: نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است.
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند،
فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد،
و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند.
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت: قاعدتن نباید این طور می شد!
سپس رو به پخمه کردی و گفت: تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟
پخمه گفت: آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد!


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 16 خرداد 1394برچسب:, | 14:19 | نویسنده : ريحانه | نظر بدهید

 
خدایا چقد نجیبی
پس از اَفرینش اَدم ، خدا گفت به او: نازنینم اَدم….

با تو رازی دارم !..
اندکی پیشتر اَی ..

اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.

… زیر چشمی به خدا می نگریست !..

محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست …..

نازنینم اَدم!!. قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید !!!..
یاد من باش … که بس تنهایم !!….

بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :
من به اندازه ی ….
من به اندازه ی گلهای بهشت …..نه …
به اندازه عرش ..نه ….نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!

اَدم ،.. کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت !…
راهی ظلمت پر شور زمین ..
طفلکی بنده غمگین اَدم!..

در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط …

زیر لبهای خدا باز شنید ،…
نازنینم اَدم !… نه به اندازه ی تنهایی من …
نه به اندازه ی عرش… نه به اندازه ی گلهای بهشت !…

که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!

نازنینم اَدم …. نبری از یادم …


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 16 خرداد 1394برچسب:, | 14:11 | نویسنده : ريحانه | نظر بدهید

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • جدایی راحت